اللهم عجل لولیک الفرج
با سلام و عرض خوش آمد گویی خدمت شما دوست و همراه گرامی امید است که با نظرات زیبایتان ما را یاری نمایید

چهارشنبه

بگو بمير ؛ می ميرم!!

انقلاب که به پیروزی رسید، علی سر از پا نمی‌شناخت، با خوشحالی در بسیج مسجد ثبت‌نام نمود، بیشتر اوقات در مسجد بود، و هربار که به خانه بازمی‌گشت، یک دمپایی پاره به پا داشت، وقتی معترضانه به او می‌گفتم:«این چه وضعی است» نگاهش را به زمین می‌دوخت و می‌گفت:«مامان اشکالی نداره، آن بنده خدایی که کفشهایم را برده، احتمالاً احتیاج داشته است» 17 سال بیشتر نداشت که شناسنامه‌اش را برداشت تا به جبهه برود، گفتم:«علی این کار را نکن در جبهه از تو کاری ساخته نیست» کنار در ایستاد و پاسخ داد:«مادرجان! شما به من بگوئید، بمیر، می‌میرم ولی نگوئید نرو من آنجا آب که می‌توانم بدهم» بالاخره تابستان سال 1361 راهی جبهه شد.


0 دیدگاه های شما:

ارسال یک نظر