اللهم عجل لولیک الفرج
با سلام و عرض خوش آمد گویی خدمت شما دوست و همراه گرامی امید است که با نظرات زیبایتان ما را یاری نمایید

جمعه

نجات در آخرین لحظه


سکوت مرگباری منطقه فاو را در برگرفته بود. ا نتهای خط، سعید و رضا درون سنگر به نگهبانی نشسته بودند.  جلوی سنگر کانال مخروبه ای قرار داشت که سمت چپش را آب و سمت راست آن را نیزار پوشانده بود.  ناگهان از درون کانال صدای پا آمد.  سعید گفت: «حتما صدای قورباغه است که از لای نی ها درون کانال افتاده». با گفتن این جمله هر دو خیال?شان راحت شد.  آرام و ساکت اطراف را نگاه می کردند. رضا دلش راضی نشد و گفت: «ساکت!  صدای پاست، مطمئنم». سعید حرفش را قطع کرد: «ای بابا، تو هم امشب خیالاتی شده ای!  صدای پا چیه؟
گوش کن، صدای قورباغه است»  و دوباره سکوت... .  تاکیدهای پی درپی رضا آرامش را از هر دو گرفت. از سنگر بیرون آمدند.  چند قدم نرفته بودند که ناگهان 2نفر از گشتی?های عراقی با حالتی تهاجمی از درون کانال به داخل نیزار پریدند.  با آتش سعید و رضا، سکوت مرگبار خط شکسته شد.  هیچکس نمی دانست که محاصره شده?اند و خط شکسته است.  تنها جان پناه، سنگرهای دورتر بود.  دشمن یکی یکی سنگرها را پاکسازی می?کرد.  مرگ در یک قدم یشان بود.  رضا شهادتین می گفت.  سعید اما یاد صحبت های روحانی گروهان افتاد که برای تبلیغ به خط آمده بود؛ بچه ها هر موقع که گیر افتادید یا خواستید دشمن را کور و کر کنید، اول از همه، آیه «وجعلنا...» را بخوانید.  با هم آیه 9 سوره «یس» را خواندند و با احتیاط به سمت سه?راهی حرکت کردند. هنوز چند متری دور نشده بودند که رضا آهسته گفت: «فکر کنم اونا بچه?های خودمون باشن». با سرعت به سمت شان حرکت کردند.  چند قدمی مانده بود که از روی صداهای مبهم فهمیدند آنها هم عرب زبانند. ترس و دلهره عجیبی بر فضا حاکم شد.  باز شروع کردند به زمزمه آیه«وجعلنا من بین ایدیهم سدا...» تندتند می خواندند.  همان موقع یکی از سربازان دشمن نگاه معنی داری انداخت.
از نگاه سرباز عراقی می شد فهمید که متوجه ایرانی بود نشان شده اما به هر دلیل، عکس العملی نشان نمی دهد. بعد از آن نگاه و ترس عجیب، رضا و سعید آهسته آهسته از آنها جدا شدند و به نخلستان پناه بردند.


0 دیدگاه های شما:

ارسال یک نظر