بگو بمير ؛ می ميرم!!
انقلاب که به پیروزی رسید، علی سر از پا نمیشناخت، با خوشحالی در بسیج مسجد ثبتنام نمود، بیشتر اوقات در مسجد بود، و هربار که به خانه بازمیگشت، یک دمپایی پاره به پا داشت، وقتی معترضانه به او میگفتم:«این چه وضعی است» نگاهش را به زمین میدوخت و میگفت:«مامان اشکالی نداره، آن بنده خدایی که کفشهایم را برده، احتمالاً احتیاج داشته است» 17 سال بیشتر نداشت که شناسنامهاش را برداشت تا به جبهه برود، گفتم:«علی این کار را نکن در جبهه از تو کاری ساخته نیست» کنار در ایستاد و پاسخ داد:«مادرجان! شما به من بگوئید، بمیر، میمیرم ولی نگوئید نرو من آنجا آب که میتوانم بدهم» بالاخره تابستان سال 1361 راهی جبهه شد.
0 دیدگاه های شما:
ارسال یک نظر