اللهم عجل لولیک الفرج
با سلام و عرض خوش آمد گویی خدمت شما دوست و همراه گرامی امید است که با نظرات زیبایتان ما را یاری نمایید

جمعه

نمايي از صحنه عاشورا ( بُرشى از يک رمان واره )



لحظه کوچ فرا رسيد. آخرين سبطِ پيامبر (صلى‏الله‏عليه‏وآله) چشمان درخشنده‏اش را در رملستان بى کرانه، تا افق چرخاند. زنان و کودکان از خيمه‏ها بيرون آمدند. چشم‏هاى اندوهگين به آخرين مرد خيره شده بود، يا به آخرين زنجيره‏هاى اميد. حسين(عليه‏السلام)، تاريخ و انسان را مخاطب خويش ساخت و با تمامى وجود آواز برآورد:
ـ آيا پاسدارى هست که از حرم رسول خدا (صلى‏الله‏عليه‏وآله) پاسدارى کند؟ آيا خداپرستى هست که در مورد ما از خدا بهراسد؟
آوايش گريه‏ها و مويه‏ها را درهم آميخت و در اشک و خون غوطه‏ور ساخت. جوانِ از پا افتاده از بيمارى، برخاست... به سختى خود و شمشيرش را مى‏کشيد. بر عصا تکيه داده بود. جوانى که پدرش او را براى زمانى ديگر نگه داشته بود.
حسين (عليه‏السلام)، با صداى بلند از خواهر خواست:
ـ او را نگه داريد تا زمين از تبار محمد (صلى‏الله‏عليه‏وآله) تهى نماند.

اندوه بسان دسته‏هاى کلاغ ميان خيمه‏ها پرسه مى‏زد؛ روى دل‏هاى غمگين مى‏نشست و وقوع فاجعه را خبر مى‏داد.
حسين (عليه‏السلام) براى وداع ايستاد؛ وداع با جهان. خورشيد با شعله‏هايش زمين را پوشانده بود و فرات جارى بود. و باد مى‏توفيد و به دوردست‏ها مى‏گريخت ؛ ديوانه از کوچ، خسته از سفر.. و حسين (عليه‏السلام) تن پوش عروج پوشيده بود و بر سرش عمامه‏اى گلگون. جامه پيامبر را پوشيده و شمشيرش را به کمر بسته بود.
قبايل با ديدنش ديوانه مى‏شوند و در ژرفاى وجودشان حسّ انتقام شعله مى‏کشد و چشمانشان به شوق غارت مى‏درخشد.
حسين (عليه‏السلام) لباسى بى‏ارزش مى‏طلبد تا زير جامه‏اش بپوشد. لباس زير کوتاهى برايش مى‏آورند. آن را با گوشه شمشيرش کنار مى‏زند:
ـ اين لباس اهل ذمه? است.
و سرانجام لباسى قديمى برگزيد، با شمشير پاره‏اش کرد و زير لباسش پوشيد.
قبايل براى کشتن نوه پيامبر مهيّا مى‏شوند، و او با کودکان و زنان خداحافظى مى‏کند.
شيرخواره‏اش را در آغوش مى‏کشد، مى‏بوسدش و با دريغ نجوا مى‏کند:
ـ درود باد رحمت خدا از اين مردم که جدّ تو مصطفى (صلى‏الله‏عليه‏وآله)، دشمن آنان است.
لب‏هاى کوچک شيرخواره در جستجوى آب بودند، و فرات از آب موج مى‏زد و بسانِ مارى در دل بيابان پيچ و تاب مى‏خورد و ره مى‏سپرد. حسين (عليه‏السلام) گام پيش نهاد و کودک تشنه را با خويش آورد:
ـ آيا قطره آبى نيست؟
تيرى از کمان نيرنگ رها شد که پيکانش پيک مرگ بود.
خون زلال شيرخواره، سينه حسين (عليه‏السلام) را فرامى‏گيرد. پدر، مشتش را از فواره خون پُر مى‏کند و به آسمان مى‏پاشد. پشنگِ خون، عروج مى‏کنند و پرده‏هاى دور گست را مى‏شکافد.
حسين زمزمه کرد: «آن چه اين حادثه را بر من آسان مى‏کند، آن است که در برابر چشمِ پروردگار است. خداوندگارا! تو گواه بر مردمى هستى که شبيه‏ترين مردم به پيامبرت محمد (صلى‏الله‏عليه‏وآله) را کشتند.
نمادى فرشته گون از برابرش مى‏گذرد. از بال‏هايش عطر بهشت مى‏وزد:
ـ او را رها کن حسين(عليه‏السلام)! برايش در بهشت دايه‏اى است.
بسانِ تندبادى خشماگين، حسين به طرف کوفيان شتافت و آنان را به خاک انداخت:
من حسين(عليه‏السلام) پسر على(عليه‏السلام) هستم.
سوگند خورده‏ام کرنش نکنم...
پسر سعد که رؤياهايش را بر باد رفته مى‏ديد فرياد برآورد: «اين پسر کسى است که عرب‏هاى بسيارى را کشته است! از هر سوى بر او حمله بريد.»
کوفيان بر ضد او همدل و همدست شدند و هزاران تير به سوى او روانه شد و ميان او و خيمه‏ها فاصله افکند.
آخرين بازمانده رسول بانگ برآورد: «اى پيروان خاندان ابوسفيان! اگر دين نداريد و از روز واپسين نمى‏هراسيد، پس در دنياى خويش آزاده باشيد و به حَسَب و نَسَب خويش باز گرديد اگر گمان مى‏بريد عرب هستيد!»
شمر فرياد زد: «پسر فاطمه(عليهاالسلام)! چه مى‏گويى؟»
ـ من با شما مى‏جنگم و زنان را در اين ميان گناهى نيست. پس سرکشان و نادانان را تا لحظه‏اى که زنده هستم از تعرّض به حرمم باز داريد.
ـ قبول.
دشمنان، آهنگ او کردند. حسين(عليه‏السلام) تشنه، موج‏هاى نيرنگ را مى‏راند... مى‏جنگد. پايدارى مى‏ورزد و سرهاى کفرپيشگان را به خاک مى‏افکند. به شدت تشنه است و فرات با چهار هزار يا افزونتر محاصره شده. فرات آبش را بر کناره‏ها مى‏پاشد و چارپايان به آن نزديک مى‏شوند و حسين(عليه‏السلام) در جستجوى جرعه‏اى آب است.
پسرِ «يغوث» که در جمع دشمنان بود ـ گفت: «سوگند به خداوندگار، هرگز شکست خورده‏اى را نديدم که فرزندان و خاندان و يارانش کشته شده باشند؛ اما استوارتر و دليرتر از حسين(عليه‏السلام) باشد».
حسين(عليه‏السلام) بر آنان هجوم مى‏بُرد ؛ و آنان از برابرش مى‏گريختند و کسى را ياراى پايدارى در مقابل او نبود.
حسين(عليه‏السلام) دشمنان را شکست مى‏دهد. فرات را به چنگ مى‏آورد و اسبش را ميان آب‏هاى خروشان مى‏راند. موج‏ها در پرتو خورشيد مى‏درخشند. اسب خنکاى آب را حس مى‏کند. سرخم مى‏کند تا بنوشد و سيراب شود.
صاحب اختيار فرات به اسب ـ که از تبار اسب پيامبر(صلى‏الله‏عليه‏وآله) بود ـ گفت: «تو تشنه کامى و من تشنه کام، و تا تو ننوشى، من نمى‏نوشم.»
اسب سربرآورد و از اين کار سرباز زد. سوار دست دراز کرد تا مشتى آب برگيرد؛ مردى از مردان قبايل بانگ زد: «آيا از نوشيدن آب لذت مى‏برى، در حالى که حَرَمت را هتک مى‏کنند.»
حسين(عليه‏السلام) آب را ريخت و به سوى خيمه‏ها رهسپار شد. چهره‏هاى هراسان شکفتند. اميد برگشته بود.
زنان و دخترکان در گردش حلقه زدند و به او آويختند. خورشيد در سراشيبى غروب بود و حسين(عليه‏السلام) با آن کوچ مى‏کرد. با خاندانش خداحافظى کرد. برگى از دنياى فردا را برايشان آشکار ساخت و سطرهايى از دفتر روزگاران را برايشان خواند:
ـ مهياى آزمون باشيد و بدانيد پروردگار بلند مرتبه حامى شماست و به زودى شما را از شرّ دشمنان رهايى مى‏بخشد و فرجام کارتان را بهروزى قرار مى‏دهد. دشمنانتان را به انواع شکنجه‏ها عذاب مى‏کند و شما را به عوض اين ناگوارى، به انواع نعمت‏ها پاداش مى‏دهد. پس زبان به شکوه مگشاييد و سخنى بر زبان مياوريد که از اجرتان بکاهد.
دخترش سکينه را در جمع وداع کنندگان نيافت. وى را تنها در خيمه يافت که در خلسه فرو رفته بود و به راهِ شگفت پدر مى‏انديشيد.
مردى که رؤياى عبور از سد پيکر حسين(عليه‏السلام) بود فرياد برآورد: «در فرصتى که به خويش و خاندانش مشغول است بر او يورش بريد.»
کوفيان پيکان‏هاى زهرآلود مى‏افکندند که خيمه‏ها را مى‏دريد و در لباس زنان فرو مى‏رفت. زنان مى‏گريختند. چشم‏ها به حسين(عليه‏السلام) خيره شده بود. آخرين مرد بازمانده از تبار رسول چه خواهد کرد؟... حمله آغاز شد. تاريخ از نَفَس افتاد، مى‏دويد و به رکاب حسين(عليه‏السلام) مى‏آويخت، و حسين(عليه‏السلام) از تاريخ پيشى مى‏گرفت و تاريخ، حيران در دلِ رملستان ايستاده بود.
کوفيان، هراسان در برابرش مى‏گريختند و رگبار تيرها از هر سو او را در بر گرفته بود. و حسين(عليه‏السلام)، بر مرگ چيره مى‏شد. ديوار زمان‏ها را فرو مى‏ريخت و از قرن‏ها عبور مى‏کرد.
روح بزرگ، آهنگ خروج از بدن زخمى حسين(عليه‏السلام) داشت. زخم‏ها چون چشمه‏هاى زاينده، شنزار تشنه را سيراب مى‏کرد... و فرات دريغ از قطره‏اى آب، تلاش در گريز داشت.
ـ اى حسين(عليه‏السلام)! آيا فرات را بسانِ سينه ماران نمى‏بينى؟ از آن نمى‏نوشى تا از تشنگى جان سپارى!
«ابوحتوف» تيرى به پيشانى او افکند. تير را از پيشانى بيرون کشيد و خون از جبينِ آسمان ساى ا و جوشيد.
مردِ تنها، نجوا کرد:
ـ خداوندگارا! مرا در ميان بندگان سرکش مى‏بينى. پروردگارا! تعدادشان را به شما آر، آنان را نابود کن و يک تن از آن‏ها را بر پهنه خود باقى مگذار و هرگز نبخششان.
و آن گاه با تمامى وجود فرياد بر آورد:
ـ اى امتِ سرکش! بعد از پيامبر (صلى‏الله‏عليه‏وآله) با تبارش رفتارى بد داشتيد. زمانى که مرا بکشيد، کشتن ديگرى برايتان آسان مى‏شود و حرمتى باقى نمى‏ماند. اميدوارم که خدايم با شهادت، مرا گرامى بدارد و به خاطر من از شما ـ از جايى که نمى‏فهميد ـ انتقام گيرد.
گرگى از ميان قبايل زوزه کشيد:
ـ اى پسر فاطمه(عليهاالسلام)! چگونه خدا به خاطر تو از ما انتقام مى‏گيرد؟
ـ شوربختى ميان شما مى‏افکند و خونتان را مى‏ريزد و سپس انواع عذاب بر شما فرو مى‏ريزد.
خون از بدن بى رمق حسين مى‏تراود. خون بسيارى که زمين را رنگين مى‏کند.
حسين(عليه‏السلام) ايستاد تا دمى بياسايد. مردى از قبايل، سنگى به سويش افکند و خون از پيشانى‏اش جوشيد.
خواست با گوشه لباس از خونريزى پيشانى پيشگيرى کند اما تيرى با سه پيکان بر قلبش نشست. تير به قلبِ کوه ايمان اصابت کرد. پايان رنج و آغاز کوچ به دنياى آرامش.
حسين(عليه‏السلام) از درد ناليد:
ـ بسم الله و بالله و على مله رسول الله.
آن گاه فروتنانه چهره‏اش را به سوى آسمان گرفت:
ـ پروردگارا! تو مى‏دانى اينان مردى را مى‏کشند که جز او زاده دختر پيامبرى بر پهنه خاک نيست!
حسين(عليه‏السلام) دستش را از خون پُر مى‏کند و به آسمان مى‏پاشد و بانگ بر مى‏آورد:
ـ آن چه اين حادثه را بر من آسان مى‏کند، آن است که برابر چشم خدا رخ مى‏دهد.
بار ديگر، حسين(عليه‏السلام) مشت خود را از خون پُر مى‏کند و موى سر و محاسن خود را خضاب مى‏نمايد و مهياى کوچ مى‏شود:
ـ اين گونه با خدا و جدم رسول خدا(صلى‏الله‏عليه‏وآله) ديدار مى‏کنم...
و آن‏گاه بدنش سست شد و چون ستاره‏اش خاموش بر خاک افتاد

0 دیدگاه های شما:

ارسال یک نظر